وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

اردو ۱۳۸۶ !

رفتیم اردو . بد نگذشت .

جای بدی نبود . مرکز تحقیقات طبیعی برازجان !

(راستی دارم با کیبورد جدید آپ میکنم ! اینقدر حال میده !! دیگه صدا نمی ده . تازه اسپیسش هم نشکسته . من کیبورد ندیده نیستما ! بهم نخندین !! )

خلاصه نزدیکای ساعت ۹:۳۰ بود که رسیدیم اونجا . خیلی سرد بود !!!! مخصوصا تو سایه که میرفتیم قندیل می بستیم !!  روی چمناش هم تازه آب پاشی کرده بودن دیگه بدتر ! تصمیم گرفتیم یه جایی بشینیم که مخلوطی از سایه و آفتاب باشه . یه جا پیدا کردیم . تا اومدیم بشینیم  یه عمویی اومده میگه خانوما لطفا اینجا نشینین !! میگیم چرا ؟! میگه آخه اینجا محیطه اداریه ! تفریگاه که نیست !!! در ضمن نزدیک پدافند نشستین !

ما که بالاخره نفهمیدیم پایگاه نظامی بود یا مرکز تحقیقاتی ؟!

تا ساعت ۴ اونجا بودیم . بعد ساعت یک اینقدر گرم شد که نگو . تازه داشتیم تو آفتاب هم جزغاله میشدیم ! از بس جامون رو عوض کردیم سر درد گرفتیم !!

بعد ناهار هم بلند شدیم رفتیم اینقدر عکس گرفتیم که دیگه دوربینامون جا نداشت !

از بس ژست های مختلف گرفتیم استخون درد گرفتیم  . آخه علف ندیده بودیم !

خلاصه که دیگه رومون کم شد و ساعت ۴ برگشتیم . اینقدر پوستمون کلفت بود که رفتیم به مدیرمون گفتیم بریم شاهزاده ابراهیم هم ببینیم بعد بریم  . مدیرمون اینجوری نگامون کردا :  . میگه یعنی شما خسته نیستین ؟! ما : نــــــــــــــــــــــــــــــه !!!!!

اونم رفت به راننده گفت بریم شاهزاده ابراهیم که اون مخالفت کرد و گفت باید زودتر برسه بوشهر و پوزه ما کلی کش اومد !!

اینم از عکس های اردو :

۱. اینجا راه رو گم کرده بودیم . همینجوری ایتاده بودیم کنار جاده . من این منظره رو دیدم عکس گرفتم . چوپان زن !

۲.یک عدد جانور موذی برازجانی !

۳. سفره ی ناهار !

۴.پسر مشاورمون ! (که البته مامانش خودش به مشاوره احتاج داره !! یه پسر باهوشیه که نگو !۱۰۰ تای منو تو جیبش می ذاره !)

۵.محیط اونجا ... یک ـ دو ـ سه

امروز هم اینقدر خستم بود که نرفتم مدرسه . دوستم هم اس ام اس داد و گفت که دبیر فیزیک و شیمی نیومدن و بچه ها رو تعطیل کردن که برن خونه ... منم کلی خوش خوشانم شد که این دفعه شانس با من بوده :دی

                                         *************

پ.ن ۱ : امروز یه مهمون کوچولوی خیلی شیطون اومد خونمون . جناب فیتی خان !

پ.ن ۲ : فکر کنم آپ بعدیم رو از مدرس براتون بفرستم . بالاخره قراره از این قفس راحت بشیم و بریم یه جای بزرگ تر و راحت تر .

پ.ن ۳ : من اینجا همه ی شما رو شاهد می گیرم که بابام بهم قول داده تو اون خونه که رفتیم چون حیاتمون بزرگه پرورش بشوش (جوجه اردک به زبان محلی) و مرغ عشق راه می ندازیم ...  . شما شاهدینا ! اگه به قولش عمل نکرد ...

پ.ن ۴ : فکر کنم دیگه چیزی برای گفتن ندارم !

خوش شانسی !

دیروز تا ساعت ۱۲:۳۰ داشتم تلفن صحبت میکردم ! رانندم هم ساعت ۱۲:۲۰ میاد دم در بیچاره ! منتظر من . همیشه هم کلی معطل میشه تا من برم . ولی دیروز تا ساعت ۱۲:۳۰ لباس عوض نکرده بودم  . آخه اصلا هیچ میلی به مدرسه رفتن نداشتم ! امتحان دین و زندگی داشتیم و من هیچی نخونده بودم ! زمین هم میخواست بپرسه دفعه قبل هم بهش گفته بودم که نخوندم و جلو اسمم علامت گذاشته بود و باید جلسه بعدش جبران میکردم ! یعنی هم درس جلسه قبلش و هم درس همون جلسه رو میخوندم و می رفتم جواب می دادم !! منم که هیچ نخونده بودم ! اصلا حس درس خوندن نبود !! خلاصه دیگه با عجله لباس پوشیدم و با مقنعه کجکی رفتم دم در دیدم ... !

هیشکی منو دوس نداره  !

هیچ کس دم در نبود ! یعنی منو یادشون رفته بود ! یا شاید هم راننده ی بیچاره بسکه معطل شده فرار رو بر قرار ترجیح داده !!  نیدونم !

زنگ زدم به بابام : بابا چرا هیشکی نیومده دنبال من ؟! هان ؟!

بابام : مگه میشه ؟! تو برو دم در حالا ! اونجا منتظرن !

من : ولی بابا من الان دم در هستم ! ولی هیشکی نی !!

بابام : الان زنگ میزنم پدرشو در میارم . حالا خبرت میدم . خداحافظ !

ساعت ۱۲:۴۱  . بابام زنگ زده میگه یادشون رفته بیان دنبالت . خودت باید بری . زود باش با هر وسیله ای که میدونی زودتر برو تا بیش تر دیرت نشده ! (بنده خدا کلی هم نگران و عصبانی بود ! )

همون روز بابام هم با خودش ماشین نبرده بود .

خلاصه رفتم سر خیابون یه چند دقیقه وایسادم ولی دریغ از حتی یه ماشین ! منم از خدا خواسته برگشتم خونه !!

آی کیف داد ! کلی احساس خوش شانسی میکردم . البته اولش اعصابم خرد بود و یکم هم عذاب وجدان داشتم . ولی بعدش دیدم زیاد هم بد نیستا !!

خلاصه امروز رفتیم مدرسه با کلی حس سرحالی ! بچه ها میگن چرا نیومدی ؟! منم خوشحال میگم نشد دیگه ! بعد با نیش تا بنا گوش باز میگم امتحان خوش گذشت ؟! اونا هم در حالی که نیششون از نیش من هم باز تره میگن آره خیلی ! امتحان خیلی آسون بود ! تستی ! همه هم از رو دست هم نوشتیم ! من یکمی از رو رفتم !

ولی باز هم خودمو نباختم ! گفتم زمین چی ؟! گفتن نیـــــــــــــــــــــومــــــــد !!!!!!!

منو میگین :

شانس گند ما ! هیچ وقت نمی شد این معلمه گنده اخلاق نیادا ! شانس گند من همون روزی که من نرفتم مدرسه اونم نیومد  ...

خلاصه که خیلی خوش شانسیم ! و بهترین شانسم این که معلمه دینیمون گفته که هفته ی دیگه از من شفاهی می پرسه  ... ماماااااااااااااااااااااننننننننننننننننننننننن ...

...

قراره بریم اردو ! شنبه ! مرکز تحقیقات برازجون !

...

قرار است نقل مکان کنیم ! مدرس !

 

 

پ.ن : بیسیم اصلاح شد ! مدرس .