وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

تابستون!

تابستونم شروع شد!ولی هنوز که ازش لذتی نبردم.دلم گرفته.فقط یه دلخوشی داشتم که دیگه نباید زیاد به اون دل خوش کنم چون ازش بر نمیاد که دلمو خوش کنه.تنها وظیفش در قبال من خوش کردنه دله منه ولی نمیتونه وظیفشو انجام بده.نباید زیاد هم ازش انتظار داشته باشم.دنبال سرگرمی میگردم.ولی کو سرگرمی ؟! به مامانم میگم حوصلم سر رفته اونم یا میگه پاشو برو درس بخون یا میگه بیا کمک من.به هرکی میگم مشکلات خودش رو برام ردیف میکنه.هیچ کس درکم نمیکنه.میخواستم برم کار کنم کار هم پیدا کردم ولی پشیمون شدم.حوصله کار ندارم.مامان بابام هم مخالفن.هیچ کس وقتی برای من نداره.همه مشکل دارن!

چیکار کنم؟!

تولد! تولد!

سحر عزیزم تولدت مبارک!

تولدت ۷ خرداد بود ولی امتحانا اجازه نداد که به موقع بیام و تبریک بگم عزیزم.امیدوارم ۱۰۰ سال زنده باشی و موفق و پیروز باشی.

حالا داستان یکی از شب های به یاد ماندنی:

قرار شد ساعت ۸:۳۰ جلو رستوران دنیز جمع بشیم.اخه سحر(دختر خالم) تا ساعت ۸:۳۰ کلاس زبان داشت.منو مهسا(دختر خالم) ساعت ۸:۳۰ با هم رفتیم اونجا.همه اومده بودن.ما اخرین نفر بودیم.هرکس یه ساک گنده تو دستش بود و خلاصه با کارای بچه ها تابلو بود که تولد یکی از ماست.بعدش قرار شد بریم هایدا شام بخوریم.هوا  وحشتناک بادی بود و به زور لباسامونو تو تنمون نگه داشته بودیم.دریای عزیز هم که لطف کرد و یه دوشه ابه شور محبت نمود.بعد از شام نوبته کادوها رسید.کادو ها رو باز هم باز کردیم و کلی شلوغ بازی در اوردیم.خیلی خوش گذشت.این طوری بود که اون شب تبدیل شد به یکی از شب های به یاد موندنی زندگی من و احتمالا زندگی بقیه کسایی که اونجا بودن.

بازم تولدت مبارک سحر خوبم