وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

خوش گذشت !

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت خودم و بقیه ی خانومای وبلاگ نویس !

اصلا هم خسته نیستیم خیلی هم خوش گذشت جای آقایون هم اصلا نه خالی چون اونا همیشه خودشون تنهایی گردهمایی دارن بدون خانوما ! ما خانوما هم یاد گرفتیم خوب ! مگه ما چمونه ؟!

مریم جون ، نجمه جون ، شنگول - منگول - حبه ی انگور جون ، تنها جون ، لیا جون ، ردپا و خواهرشون ، شکوفه یاس عزیز ، فروغ جون ، الهه جون از همتون مرسی خیلی خوش گذشت ...  . کسی رو جا ننداختم ؟! مطمئنی ؟!

خانومای عزیز من میلاتون رو ندارم . لطف کنید عزیزان من هر کس عکس می خواد میلشو برام بذاره تا براش عکس بفرستم . هر کس هم مشکل لود و سرعت و اینا داره بگه تا حجم عکس رو براش پایین بیارم .

ولی خداییش خیلی خوش گذشت . بازم از این کارا بکنید ... فقط یه خورده زود تر خبر بدید تا ما نیایم فقط بخوریم و بریم :دی

یه تولد هم که رفت تو پاچمون ! البته شام تولد من که قرار شد دنگی باشه :دی اگه کسی لطف کنه و دنگ خودم رو هم بده خیـــــــــــلی ممنون میشم  . کادو های خوب خوب بیارینا ! 

اینم خوردنیامون

اینقدر چیز میز خوردیم که دیگه جای شام ندارم !

خلاصش این که از آشنایی با همتون خوشحال شدم و خیلی هم از زحمت این ۳تا بابت تدارکات ممنونم . البته اگه کس دیگه ای هم تو این کار شرکت داشته باز مرسیا ! من فقط این ۳تا رو متوجه شدم !

جای اوناهایی که نیومدن هم خیلی خالی بود ...

آیلین جون چرا نیومدی ؟!

 

 

 

 

پ.ن : و اما جانور شناسی در طبیعت فراموش نشود !

موبایلم سوخت !

ورود خود را به جمع موبایل سوخته ها تبریک عرض می نمایم !

امروز موبایلم سوخت ! به همین راحتی !

چند وقتی بود تصمیم داشتم گوشیمو عوض کنم . ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که گوشی خودمو با هیچی عوض نمی کنم و خیلی دوسش دارم ! مثل این که این تصمیم من زیادی به قلبه گوشیم فشار آورد و از هیجان مفرط سوخت !

گذاشته بودمش تو طبقه ی دکوری اتاقم ، خودم هم تو اتاق خواهرم پیش اون بودم که گوشیم زنگ خورد . با عجله رفتم که جواب بدم . به محض این که دستم گوشی رو لمس کرد تلپ افتاد زمین ! ارتفاع هم زیاد نبود ! قبلا از ارتفاع ۲ متری زمین خورده بود و هیچیش نشده بود ! ولی این دفعه ...

اول هم افتاد رو مبل ! بعد افتاد رو زمین ! یعنی هر چی سرعت و شتاب داشت وقتی افتاد رو مبل گرفته شد . تازه مبل تا زمین هم ارتفاعش حداکثر ۳۰ سانت بود !!!

تقدیرش این بود دیگه ... بعد از ۱سال و اندی بیچاره خدا بیامرز شد ...

اول فقط مانیتورش خراب شد . فقط نور سفید نشون میداد . رفتم مدرسه و اومدم دیدم دیگه روشن هم نمیشه :پی

خدایش بیامرزد ... موبایل دوست داشتنی ای بود ... شبا موقعی که خوابم نمی برد اس ام اس بازی میکردم یا آهنگ گوش می دادم ! دیگه از این به بعد باید فکر این کارا رو از کلم بیرون کنم و مثل بچه های خوب مسواک بوس لالا ! (البته بوس مامان بابا ها ! فکر بد نکنین )

حالا مشکل اینجاست که فلوس هم لا موجود ! چه کنیم ؟! نیدونم !!

فکر کنم آخرش مجبور شم به یه ۱۱۰۰ قناعت کنم و راضی بشم  ...

خدا به موبایل هایتان عمر دهاد !

 

عید ، ۱۳ به در و ...

سلام

امروز انگاری یکم حوصله دارم . ولی فکر کنم پستم اونقدر طولانی بشه که شما حوصله نکنید بخونینش !!

از کجا بگم ؟!

از اول بدبختی ها میگم ... اسباب کشی شب عید ! دعا میکنم که هیچ کس دچار اسباب کشی شب عید نشه ... اسباب کشی کردنمون خودش یه قصه ی طولانی و مفصل داره ... ! سرتون رو زیاد درد نمیارم !

شب عیدی مثل بی کس و کار ها اسباب کشی کردیم ... نه خاله ای نه عمه ای نه شوهر خاله ای ... هیچ کس نیومد کمکمون !!

بابام رفته بود خونه خالم اینا که ازشون جاروبرقی بگیره . شوهر خالم درو باز میکنه . تا بابام سلام میکنه فوری میگه آخ ماشین جا به جا کردم کمرم در رفته !!!

بابام هم میگه خدا شفا بده ، من اومدم جاروبرقی ببرم فقط !!

خلاصه هیچ کس نه اومد کمک و نه حتی ازمون خبری گرفتن ! تلفن خونمون روزی یه بار هم زنگ نمی خورد !

خودمون به هر سختی ای که بود بدون منت کسی کارمون رو انجام دادیم .

شانس کجمون تو اسباب کشی اطهر کمرش خشک شده بود ! بابام سرما خورده بود با تب و لرز ! مامانم هم چون گرد و خاک زیاد بود یه ماسک زده بودیم رو دهنش و نشونده بودیمش یه گوشه با این وجود همش حالش بد بود !

موند فقط من و احمد ! من هم که به عمرم دست به سیاه و سفید نزده بودم ! تصور کنید اون اسباب کشی ای رو که قراره توسط من انجام بشه  چی میشه !!!

خلاصه انجام شد . ۴ روز طول کشید ولی بالاخره تموم شد . ولی تازه اول بدبختیمون بود چون تو این خونه که اومدیم تازه فهمیدیم که وارد خرابه شدیم نه خونه ! خونه ی ارواح !

روزی که اومدیم خونه رو دیدیم ۵ دقیقه بیش تر طول نکشید .تصمیمون هم ۱۰۰ ٪ نبود . نمیدونم چطور شد که اومدیم تو این خونه  ؟! تازه گفته بودیم اگه ۲۰ میلیون بده می خوایمش . ۲۵ میلیون داد و ما هم قبول کردیم !

خلاصه اومدیم و دیدیم که اصلا انگار قبلیا تو این خونه زندگی نمی کردن ! از سر و روی خونه کثیفی می بارید !! روی پنکه ها ۱۰ سانت خاک نشسته بود !! پرده کرکره ها که اصلا نمیشد تکونشون داد ... خونه فقط به درد زمین زدن و ساخت مجدد می خوره !

و تا حالا هم کاملا جا نگرفتیم ...

عید دیدنی هامون با مزه بود ! خودمون که هیچ جا عید دیدنی نرفتیم . اونایی هم که اومدن عید دیدنی نه آجیل خوردن نه میوه و نه شیرینی  . هیچی نداشتیم !

وسط این بدبختی ها استاد بابام هم زنگ زد که داریم با خانم میایم بوشهر و می خوایم ببینیمتون ! تازه ازدواج کرده بودن !! ۶ ماه بود ! آقای دکتر فکر کنم یه ۶۰ و خورده داشتن ! خانومشون هم فکر کنم نزدیک ۴۰ سالشون بود . ولی این دکتر عجب آدمی بود ! من که خیلی از صحبت کردن باحاش لذت می بردم ! یه آدم خاکی و راحت . بدون این که کلاس بذاره . باهاش که صحبت میکردم احساس میکردم هم سن خودمه ! چقدر با حوصله به حرفام گوش میکرد و جوابمو می داد ! من که کلی باهاش رفیق شده بودم :دی ! تو همه زمینه ای اطلاعاتش کامل بود !ماشالله حافظش مثل ساعت کار میکرد . استاد دانشگاه شیراز بود و تا یکی ۲ ماه دیگه بازنشست میشه . با خانومش ماه عسل رفته بودن تایلند !

زن گرفته که با هم برن بگردن و از زندگی لذت ببرن !! شاد باشن همیشه ...

بردیمشون پارک لیان . چند تا عکس از غروب هم گرفتم اونجا .

دیگه چی بگم ؟! فقط موند ۱۳ به در نه ؟!

و اما ۱۳ به در ! اولش مامانم می گفت نمیام ، فردا روزه آخره منم هیچ استراحت نکردم و باید استراحت کنم .

بعدش که مامانم راضی شد بریم ما لج کردیم (مخصوصا من ! :دی) گفتیم نمیایم !

قرار بود با خاله هام بریم . ما میگفتیم همه جوجه کباب ببریم . آخه آدم بشینه تو طبیعت غذا درست کنه اونم کباب یه مزه ی دیگه داره ! نداره ؟! اونا طبق معمول مخالف بودن . مامان بابام هم میگفتن باید با بقیه هماهنگ باشیم . منم گفتم اگه جوجه کباب نبریم من اصلا نمیام !! جوجه تصویب شد . حالا مونده بود محلی که میخواستیم بریم ! هر سال میرن هلیله . من ساحل هلیله رو خیلی دوس دارم ولی دیگه خیلی تکراری شده بود ! گفتم بریم یه جای جدید . گفتن باشه .

خلاصه گرفتیم خوابیدیم . صبح متوجه شدم که می خوان برن همون هلیله ! منم خودمو زدم به خواب گفتم نمیام :دی !

آخرش هم تا حرکت کردیم شد ساعت ۱۰:۳۰ . رفتیم هلیله . جوجه هم درست کردیم . خاله کوچیکه هم ماهی آورد گذاشت رو آتیش ! اون دیگه خیلی حوصله داشت  . تازه حامله هم هست ! با اون شکمش نشسته بود و ماهی کباب میکرد . هرچی هم بقیه حرص میخوردن و میگفتن درست بشین فایده نداشت ! کار خودشو می کرد  .

تو ساحل میگفتن یه نهنگ و یه لاکپشت افتاده . ولی من ندیدم . یعنی نرفتم که ببینم . گیر یه مشت ادم تنبل افتاده بودم . هیچ کدوم پایه پیاده روی نبودن  .

بعد هلیله (heleyle) طبق معمول هر سال رفتیم بندر گاه .

یه جا پهن کردیم نشستیم . یهو یه چغول (یه پرنده) اومد کنارمون نشست و شروع کرد آواز خوندن . صداش اینقدر غمگین و نگران بود که نگو . من گفتم به نظرم دنبال بچش یا جفتشه .

بابام گفت میدونی چیه ؟! گفتم چیه ؟! گفت به نظرم لونش همین نزدیکی هاست ! من با تعجب گفتم همین نزدیکی ها ؟! اخه اینجا که درخت نیست ! بابام هم گفت خوب اینم به درخت احتیاج نداره ! خونشو تو زمین میسازه !

منم کنجکاویم گل کرد . گفتم یالله بلند شو باید بریم خونشو پیدا کنیم . شوهر خالم هم زد زیر خنده گفت حالا اونم خونشو گذاشته جلو چشم شما آماده تا شما پیداش کنین ! هنوز ۲ دقیقه هم از این حرفش نگذشته بود ، که لونشو پیدا کردیم ! دقیقا بین همون علفایی بود که بابام گفته بود .

منم تا لونشو دیدم یه جیغی زدم که نزدیک بود تمام ملت بریزن اونجا . بابام فوری دستشو گذاشت رو دهنم گفت چه خبرته ؟! می خوای همه بیان اینجا لونشو ببینن و داغون کنن ؟!

۳ تا تخم کوشمولوی خال خالیه خشگل هم داشت ! ازشون عکس گرفتم .

خلاصه دیگه همینا !

دیگه زیادی تعریف کردم !

برید ادامه مطلب عکس ها رو ببینید ...

 

 

ادامه مطلب ...