وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید · آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد · وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید · در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش · امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست · برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست · امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم!


 اسمم برای مکه هم دیگه کامل در اومد.تو مدرسه اولین اسمی که در اومد اسم من بود.تو مرحله ی شهرستان هم همینطور! تو مرحله ی استان هم همینطور !! بعدش دیگه اسامی رو اعلام کردن.ولی  یه هفته بعدش اومدن گفتن از اول قرعه کشی کردن و بعضی ها حذف شدن بعضی ها هم رفتن تو رزرویا...چون تعداد زیاد بوده...اما باز هم اولین اسمی که در اومد اسم من بود !!!!!!!

تو اموزش پرورش معروف شدم... :دی

طوطیم هم پیدا نشد.دلم دیگه خیلی خیلی براش تنگ شده.خواستم از مکه با خودم کاسکو بیارم ولی مثل اینکه به خاطر قضیه ی آنفلانزای مرغی نمی ذارن  

امروز با بابام ساعت ۷ ربع کم رفتیم اداره گذر نامه برای پاسپورتم.نمی دونین چه غلغله ای بود!!!!!!!!!جا برای نشستن نبود.یکی از کارمنداشون هم یه خانم نسبتا مسن بود که خیلی بد اخلاق بود.با همه دعوا داشت.خیلی تند برخورد می کرد و همش دستور می داد.اگه کسی نمی فهمید احتمال می داد که شاید جدیدا رهبرمون زن شده !

یه پیرزنی بنده خدا پاش خشک شد بسکه ایستاد.صندلی کلی تو سالن رو هم گذاشته بودن ولی جا نبود که بذارن روش بشینن.بنده خدا یه صندلی برداشت رفت تو اتاق اون خانومه که برای خودش یه سالنی بود خواست بشینه که زنک شروع کرد به داد و بیداد کردن که اینجا نشین .حوصله ی سر و صدا نداشتن خانم!!!

بالای سرش هم نوشته بود طرح اکــــــــــــــــــــــــــرام اربـــاب رجــــــــــــــوع !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

خلاصه ما هم که شمارمون ۲۷ بود .اون خانم هم که اگه کارشو انجام می داد کی باید به جاش بد اخلاقی می کرد؟!

منم مدرسه داشتم.بابام هم مصاحبه داشت.نمی تونستیم همینجور بشینیم.وگرنه ساعت ۴ هم نوبتمون نمی شد...دیگه یه اقای محترم نوبتش رو داد به ما.واقا دستش درد نکنه چون دیگه پام و نفسم تو اون گرما داشت برای همیشه از کار می افتاد..... 

اینم از گذر نامه.گفتن اگه امضای مدیر گذرنامه رو براشون ببرم شاید بهم لطف کنن و تا ۱۰ روز دیگه اماده باشه

پر حرفی کردم؟!

رفت!

روز جمعه...

رفت...

هنوز هم برنگشته...

دلم براش تنگ شده...خیلی!!

باورم نمی شه که رفته...هنوز حضورشو حس می کنم...یا حد اقل منتظرم که برگرده...

شاید به اخر این پست که برسین خندتون بگیره...ولی اصلا خنده دار نیست...اون دیگه شده بود مثل یکی از اعضای خونوادمون...هیچ کس فکر نمی کرد هم جنس ما نیست...همه باهاش مثل یه ادم معمولی رفتار می کردن...همه دوسش داشتن...باهاش حرف می زدن و اونم حرفاشونو می فهمید!!!

خیلی دوسش داشتیم...هممون!!! حالا هم هممون دل تنگش هستیم و از خدا می خوایم که برگرده...

هروقت یه چیزی می خورم منتظرم یه صدا حواسم رو به خودش جمع کنه و بهم بگه که اونم از اون چیز میخواد.صبح ها منتظرم با یه صدای اشنا از خواب بیدار شم ... وقتی که میرم پایین منتظرم یکی بدو بیاد طرفم...وقتی صبحونه می خورم یه صدای ظریف قشنگ بهم بگه که اونم گشنشه و منتظر بوده که برم پایین بهش غذا بدم...

حالا اصلا غذا گیرش میاد؟!

اصلا زنده است؟

چرا آنای من رفت؟ چرا طوطیه خوشگلم ولم کرد رفت؟ مگه منو دوست نداشت؟مگه نمی دونست که من دوسش دارم؟

طوطیه نازم

این اخرین عکسیه که ازش گرفتم...همون موقع که تو حیاط بود.در قفسش رو باز کرده بود اومده بود بیرون.رفته بود بالا روی میله های پارکینگ نشسته بود.باهاش هم که حرف می زدم جواب می داد.یه دو ساعتی تو حیاط بود.منتظر بودیم که خودش بره تو قفسش.من مطمئنم که خودش می رفت تو قفسش...به بابام گفتم بیا تو از تو پنجره نگاش کن.بهش گفتم اگه تو باشی وقتی می خواد بره تو قفسش فرار می کنه می ره...ولی به حرفم گوش نداد.آخرش هم همون شد که من گفته بودم...

همش تقصیر بابام بود.در قفسش رو بدون قفل ول کرده بود.قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی خودش برگشته بود تو قفسش.ولی این دفعه...رفت...برای همیشه...

دعا کنین برگرده...