وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

با زندگی بیگانه بودم

تیتر نوشتمو جدی نگیرید.واقعا شرمنده که خیلی وقت بود اپ نکردم.فکر کنم از پست قبلیم بتونید حدس بزنید دلیل غیبت من تو این مدت چی بوده.امروز یکی از اون امتحانای نفس گیر رو پشت سر گذاشتم.نمیدونم چرا خدا منو اینقدر بی خیال افریده.امروز ساعت ۶:۱۵ امتحانم شروع میشد.(امتحان فینال زبان داشتم.کانون زبان میرم)اینقدر بی خیال بودم که نگو.هنوز نیم دور هم نخونده بودم چه برسه به ۱ دور که دیدم ساعت خوشگلم ـ هدیه تولد ۱۳ سالگیم که از طرف مامان جون تقدیم شد و خیلی دوسش دارم ـساعت ۵:۴۵ رو نشون میده.اقا مثل فنر از جام پریدم .فیلم افتاد رو دور تند.مثل فرفره دوره خودم میچرخیدم اخه اگه دیر میرسیدم listening رو از دست میدادم ومجبور بودم عجله کنم .بعد از اون همه عجله رفتم در کلاس رو باز کردم و دیدم امتحان شروع شده ولی خوشبختانه معلممون نیومده بود و listening خونده نشده بود.رفتم داخل .یکی از مسئولین مراقب بود.یه نگاهه عمرانه به من انداخت و گفت:مطمئنی دانش اموزه همین کلاسی؟و من گفتم:بله هستم! دوباره یکی از همون نگاهایه خوشگل نثارم کرد و گفت:بشین.میرم برات سوال بیلام.خلاصه ما نشستیم و خوانومه از دماغه فیل افتاده رفت برامون سوال اورد.سوالای هماهنگ تموم شده بود به همین دلیل هم سوالای من با بقیه فرق میکرد.(اقا عند صفا چون سوالای من از بقیه خیلی اسون تر بود و مال اونا از ۷ خان رستم هم سخت تر)یه وقتا تاخیر هم خوبه ها نه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

خلاصه شروع کردیم به جواب دادن که معلم عزیز و گرامی سرکار خانوم صراف -فیلیپینیه! - ۲۰ دقیقه مونده به پایان وقت تشریف اوردند.قبل خانومه صراف ابدارچیمون مراقبه جلسه بود و اونایی که اهل تقلبی بودن کلی رفتن تو فضا...اقاlistening قرائت شد و اونایی که تموم بودن رفتن بیرون تا اینکه بالاخره نوبت به شازدتون رسید.خانومه صراف به فارسی و با لهجه ی با نمک فیلیینی به من گفت:خانومه بیلادی لوطفا بیا اینجو بشین.(هرف زدنه خودشو ببینید یه چیزه دیگست)خلاصه ما هم رفتیم نشستیم و خانوم صیغه یlistening رو قرائت فرمودند و ما پاسخ ها رو توی پاسخنامه علامت زدیم و فلنگو بستیم.

نتیجرو هم گرفتم ولی فعلا نمیگم تا تو کف بمونین!

دو روز بود مدرسه نرفتم .خیلی کیف داد ولی زیاد هم نه چون از طرفه دیگه حالم گرفته شد.از فردا دوباره مدرسه .خدایا رضاییم به رضای تو...

همش درس!

خستم شد به خدا.همش باید درس بخونم.یا مدرسه یا کلاس زبان.تمام روزهام همینجورین.کاملا تکراری.هر روز امتحان داریم.مخم داره سوت میکشه.دیگه سیگنال نمیده.وقتی به معلمای محترم اعتراض میکنیم میگن:خانوم شما دانش اموزین وظیفتونه درس بخونین .اگه اینکارو هم نکنین پس میخواین چیکار کنین؟...چرا کسی مارو درک نمیکنه؟وای یاد ۲شنبه ها که میفتم دلم میخواد بشینمو زار بزنم.نمیدونین چه روزه بدو خسته کننده ایه.ظهر ساعت ۱۲:۲۰ میرم مدرسه.بعد از ظهر ساعت ۵:۳۰ میام خونه.باید بشینم یه کوب درس بخونم چون معمولا ۳شنبه ها امتحان داریم و ۲ درس هم پرسش.بزرگ ترین قسمت کابوسم اونجاست که روزای ۳شنبه نوبت صبح هستم و باید تمام درس هامو در عرضه ۵ ساعت که کلی از این ۵ ساعت هم صرف استراحت و غذا خوردن میشه بخونم.اونم چه درسایی:ادبیات فارسی/زبان فارسی/عربی.سه درس حفظ کردنیه سنگین که هر دفعه یکیشون امتحان و ۲تای دیگه پرسش.وای اصلا دیگه حوصله ی هیچی ندارم.دارم کلافه میشم .این ۲ روز که به لطف بزرگان جنگ اعصاب هم به مشغله ی درسیم اضافه شده.خدایا هرچه دادی شکر...

حالا برای اینکه شما هم مثله من کلافه نشین یه جک میگ(میدونم که بی نمک حالا به شوریه خودتون ببخشید):

یه دفعه یه رشتیه میرفته کلاس غیرت بعد یه شب زنش دیر میاد خونه.ازش میپرسه کجا بودی؟زنش میگه با علی(دوست پسرش)رفته بودیم بیرون!بعد شوهره میگه از این به بعد هر جا خواستی بری با علی میری با علی هم میای!